سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سیب خیال

گفته بودی باز میگردی... دو چشمم باز ماند
داستانی که شروعش کرده بودی باز ماند

پا به پای قصّه می‌بردی خیالم را ولی
کاروانِ قصّه‌هایت در همان آغاز ماند

آسمان انگار پشتِ پلک‌هایت خفته است
بال‌های قلبِ من در حسرتِ پرواز ماند

من غزل بودم... رهایم کرد دستی ناتمام
شاهِ شطرنجی که تا آخر همان سرباز ماند

از بهای عشق پرسیدم... نوشتی: آه و اشک
پاسخت امّا میانِ هاله‌ای از راز ماند

محمد عابدینی
14 بهمن 96


نه... مثل این که با چنین برف شدیدی
باید بلرزم تا سحر... مانند بیدی

دارند می ساوند قند ابرها را
روی سر دنیا... عجب بخت سپیدی

از لابلای برف ها... از عمق سرما
من گفته بودم می رسی یک روز... دیدی؟

یک لحظه حتی از دلم جایی نرفتی
از من به من نزدیک تر... حبل الوریدی

هم در دلم... هم در کنار من نشستی
با این که دور از دست هستی و بعیدی

باور نکن افسانه ی دل کندنم را
حتی اگر با گوش خود از من شنیدی

ایکاش حالم را نمی پرسیدی اما
حالا که پرسیدی شتر دیدی ندیدی

محمد عابدینی
1392.11.12


محمد عابدینی

منظورت از کنایه زدن چیست خوبِ من؟
گاهی کمی ملاحظه بد نیست خوبِ من

حالا که بند بندِ وجودم به بندِ توست
دیگر نمیشود بروی، ایست! خوبِ من

یک بیت طعمِ رفتن و یک بیت عطرِ راه
قصدت از این مشاعره ها چیست خوبِ من؟

دارد به سر هوای شکستن سبوی بغض
این زخم ها بهانه ی خوبیست خوبِ من

گفتی که سخت بر سر این عهد مانده ای
پس این که ساده میشکند کیست خوبِ من؟

بی شک نمیدهد به تو آموزگارِ عشق
در امتحانِ مهر و وفا بیست خوبِ من

با من بمان، بدونِ تو هرگز نمیشود
حتّی برای ثانیه ای زیست خوبِ من

محمد عابدینی


محمد عابدینی

توی تاکسی که نشستم طبق معمول شروع کردم به رفاقت. آسیدقاسم چهره ی دلنشینی داشت. ته لهجه ی تهرانیش بهونه شد تا با چند تا سوال باب همصحبتی باز شه. برام گفت که بچه ی نارمکِ تهرانه و دنبال یه گمشده اوایل انقلاب اومده مشهد. گمشدش یه عالم فرزانه بود که چند سال پیش آسمونی شده بود و آسیدقاسم رو با خاطراتش تنها گذاشته بود. وقتی دید شوقِ شنیدن دارم برام حرف زد. هر چقدر بیشتر می گفت بیشتر شگفتزده میشدم. بدون اغراق یه عالم فرهیخته بود. آشنا با فنون و مسلط به متون. اگه خودم اهلش بودم می گفتم صاحب نفس هم بود. همه ی این ها رو داشتم توی سیمای دوستداشتنی یه راننده ی تاکسی می دیدم. وقتی پیاده شدم یه لحظه با خودم حساب کتاب کردم و دیدم چقد پیاده ام. یاد روایتی افتادم که می فرمود اولیای الهی بین مردم پنهان و گم هستن. باهاش خداحافظی کردم.
رفت و توی شلوغی خیابون گم شد...


محمد عابدینی

چه میکنی دکتر؟
داری اینچنین باشتاب به کدام سو میدوی؟
چرا حواست نیست داری چه بر سر خودت می آوری؟
چند سال قبل کجا ایستاده بودی و امروز درکجا زمینگیر شده ای؟
چرا داری خودت را تبدیل میکنی به یک موزهِ متحرّکِ عبرت؟
نمیخواهی بیدار شوی؟
این چه خواب عمیقی است که نهیب آقا هم بیدارت نکرد؟
به جای تلنگر و بیداری حرف صریح مولایت را تحریف میکنی؟
ما از رای دادن به احمدینژاد پشیمان نیستیم
اما ظاهرا تو مدتهاست که از احمدینژاد بودن پشیمان شده ای
قیامت در راه است
رای هایی قربة الی الله به تو دادیم دست ما را خواهد گرفت
و البته یقهِ تو را!
بیدار شو دکتر
بیدار شو


محمد عابدینی

آدم است دیگر. گاهی دلش میسوزد. مخصوصً وقتی میبیند فرهنگ را بازیچه ای در دستانِ بازیگری. در شبکه نشاط و سرگرمی! اسمش را هم میگذاریم کتاب باز و با کتاب بازی میکنیم. چون داریم فرهنگسازی میکنیم. اما شاید تعبیرِ دقیقترش فرهنگبازی باشد. شیفتگانِ فرنگ را مینشانیم بالای منابرِ فرهنگ. این فرنگسازی است نه فرهنگسازی. کاش رسانهِ دین، باز خود را نبازد. از کاه های فرنگی زده کوهِ فرهنگ نسازد. کوه های فرهنگسازی را هم کاهِ سرگرمی ها نکند. حرفی نمانده جز یک آهِ دنباله دار. برخاسته از یک دلِ سوخته. آدم است دیگر...