سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سیب خیال

محمد عابدینی

یـادتـ بـاشـد...

وقـتـی وقـتـشـ بـرسـد...

چـشـمـ در چـشـمـِ مـوعـود...

فـقـط آنـهـایـی سـربـلـنـدنـد...

کـه در کـوفـه ـی انـتـظـار...

مـسـلـم ابـن عـقـیـل را...

فـهـمـیـده بـاشـنـد

محمدعابدینی
1392.7.23


امام خامنه ای

دل هر مشت رمل جنوب... خاطراتی از آسمان دارد
مثل ذهن ستاره ای که هزار... قصه از شهر کهکشان دارد

روزگاری در این حوالی شهر... بوی باروت و دود و خردل داشت
حال سکوی افتخار مزار... تا بخواهید قهرمان دارد

قسمتش بوده اینچنین انگار... پیش تابوت کهنه ای یک زن
در میان بهشت آغوشش... جای فرزند استخوان دارد

زنگ را مرشد جماران زد... شهر غرق حماسه شد دیدیم
گود میدان زورخانه ی جنگ... پشت در پشت پهلوان دارد

وزن تابوت روی شانه ی شهر... مثل داغ شهید سنگین بود
پهلوانان ولی نمی میرند... تا که این انقلاب جان دارد

گر چه قفل عقیده را جمعی... با کلید فریب دزدیدند
من ولی شک ندارم این کشور... باز هم مرد "دیده بان" دارد

ما به عشق تو زنده ایم آقا... ما به عشق امام می جنگیم
نسل ما اهل بی وفایی نیست... نسل ما درد آرمان دارد

با خدا عهد بسته ایم آقا... پای این انقلاب می مانیم
گر چه این راه پر فراز و نشیب... سر هر پیچ نهروان دارد

. . .

رمز این اقتدار و عزت را... هیچ کس جز خدا نمی داند
من ولی فکر می کنم همه چیز... ارتباطی به جمکران دارد

فایل صوتی شعر

محمد عابدینی
1392/6/30


 

تنها تر از همیشه

مـقـتـدرِ مـظـلـومـِ مـن

در عـرضِ یـکــ مـاه و نـیـمـ

دو یـار ... دو دوسـتــ ... دو حـامـی خـویـش را

از دسـت دادی

شـایـد خـدا مـی ـخـواسـتــ بـه تـو بـگـویـد

قـرار اسـت

یـار ... دوسـتــ ... و حـامـی تـو

فـقـطـ مـــن بـاشـمـ

.....

مـقـتـدرِ مـظـلـومـِ مـن

مـقـتـدر تـر کـه بـودی

مـظـلـومـ تـر هـمـ شـدی

تـنـهـا تـر از هـمـیـشـهـ...

بغض نوشت:
شیخٍ عزیز هم رفت ...
خدا رحمت کند آیت الله شیخ عزیز الله خوشوقت را


 

محمد عابدینی

پیش نوشت:
سال نود داشت ریغ رحمت رو سر می کشید که تصمیم گرفتم از پیله ی طلبگی خارج بشم
فکر بد نکن!
فقط از پیله طلبگی ... نه از دنیای طلبگی

مخاطب نوشت:
حاجی نپیچون ما رو ... پیله ی طلبگی ... دنیای طلبگی ... چی می خوای بگی؟

شفاف نوشت:
ببین مخاطب جان! ... و مخاطبه ی بزرگوار!
خاتم الانبیاء (صلی الله علیه و آله و سلم) سه سال بعد از بعثت به صورت پنهانی و اصطلاحا سایلنت پروژه ی اسلام رو پیش بردن
بعد از اون سه سال عاشقانه های پیامبر با خداوند علنی شد و اسلام عزیز رسما و علنا افتتاح شد
طبیعتا خود من و تو اگه از این جا به بعدش رو توی تاریخ هم نخونده باشیم می تونیم حدس بزنیم که شرایط اسلام بعد از این اعلان عمومی زیر رو شده باشه و وضعیت قبل از این اعلان با وضعیت بعدش غیر قابل مقایسه بوده باشه
البته جناب تاریخ هم در این مورد به خصوص با من و تو موافقه و این تحول و انقلاب رو بعد از اعلان دین در سال سوم بعثت تایید می کنه ... دستش درد نکنه

ربط نوشت:
به نظر من پوشیدن لباس روحانیت و به اصطلاح عمامه گزاری برای طلبه ها حکم همون اعلان دین رو داره ... البته تقریبا
یعنی یه طلبه وقتی کسوت شریف روحانیت رو به تن می کنه از پیله ی خودش در میاد و مثل یه پروانه افکار بلند و آرمان های زیبای خودش رو مثل یه پرچم توی آسمون زندگی اجتماعیش به احتزاز در میاره

ادامه ی پیش نوشت:
همون موقع که این تصمیم رو گرفتم تلاش کردم تا با دستای پدر و رهبر عزیزم معمم بشم ... اما اون موقع نشد ... و گفتن نمی شه ...
به صورت خیلی اتفاقی و غیرمنتظره بهم گفتن پس فردا صبح می تونی برای عمامه گزاری خدمت مرجع تقلید بصیر شیعه حضرت آیت الله العظمی نوری همدانی (که خدا حفظشون کنه) برسی ...
من هم روی هوا زدم و صبح روز میلاد حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) خدمت اون بزرگوار رسیدم ...
خدا رو شکر ... خیلی خوب و باشکوه بود ... واقعا عالی بود ... ولی
ولی حسرت دیدار نائب امام عصر (عجل الله فرجه) هنوز توی دلم شعله می کشید ... تا این که...

پریروز نوشت:
صبح 28 خرداد پدرم که پیگیر این اتفاق خوب بودن تماس گرفتن و یه خبر خیلی خوش بهم دادن

گفتن از دفتر آقا تماس گرفتن و ازم خواستن فردا یعنی روز عید مبعث برای مراسم عمامه گزاری برم بیت رهبری
حالم غیر قابل وصف بود ...
بلاتشبیه مثل کسی که توی قرعه کشی بزرگ بانک فلان برنده ی بزرگترین جایزه شده ...
عجب مثال مسخره ای! ... اصلا بی خیال مثال! ... فقط می تونم بگم روی ابر ها بودم
با این که یک بار معمم شده بودم ولی به خاطر تیمن و تبرک عزم تهران کردم تا دوباره به دست ولی امر مسلمونای جهان معمم شدنم رو جشن بگیرم

دیروز نوشت:
ساعت نه صبح روبروی بیت بودم ...
درب مخصوص ورود مهمان های ویژژژژژژه! ...
اسمم رو توی لیست پیدا کردن و بعد از طی مراحل شناسایی و امنیتی توی اتاقی به همراه چندین طلبه ی دیگه نشستیم و منتظر رسیدن ساعت ورود آقا شدیم.
آقا قرار بود تشریف ببرن حسینیه برای سخنرانی روز مبعث در جمع مردم و مسئولین نظام ...
و قبل از اون هم قرار بود من به همراه تعدادی از دوستانم برای این اتفاق خوب خدمتشون برسیم ...
ساعت ده و نیم صدامون کردن ...
رفتیم به حیات پشتی بیت ...
عبا و قبا هامون رو پوشیده بودیم و عمامه هامون رو روی دست گرفته بودیم تا آقا روی سرمون بذارن ...
همه ی مسئولین جز سران قوا که حسابشون با بقیه فرق داشت اون جا روی نیمکت ها منتظر دیدن آقا نشسته بودن ... ما هم طبعا چون کلاسمون سی چهل طبقه ای پایین تر بود سر پا منتظر ورود آقا از در بیت بودیم ...

رویا نوشت:
در باز شد و آقا با عطر خوش سلام و صلوات حاضرین وارد حیاط شدن ...
فضا به طور کلی عوض شد ...
انگار همه ی دنیا عوض شده بود ...
انگار دیگه اثری از آلودگی هوای تهران هم نبود!
فقط عطر خوش گل محمدی بود که لابلای طنین صلوات به مشام می رسید ...
آقا قبل از این که مسئولین رو تحویل بگیرن سراغ ما طلبه ها اومدن ...
خیلی زود نوبت به من رسید ...
یه لحظه خودم رو چهره در چهره روی بروی پدر دنیای آخرالزمان پیدا کردم!
شکوه و هیبتش بی نظیر بود ... ولی مهربونی لبخند زیباش همه ی اضطراب هام رو از بین برد
سلام کردم ...
سلام و التماس دعای همه ی دوستانم رو هم بهشون رسوندم ...
و ازشون خواستم دعام کنن ...
ایشون هم همزمان که عمامه رو روی سرم می ذاشتن برام دعا کردن ...
دست مهربونشون رو توی دستم گرفتم و از صمیم قلبم بوسه ای به نشانه ی بیعت روی اون ...
بوسه ای که مطمئنم تا نفس می کشم هیچ وقت حلاوت اون از یادم نمی ره!
و آقا رفت ... به همین سرعت ... به همین سادگی ...

بعد نوشت:
سریع خودم رو به داخل حسینیه رسوندم ...
تا پایان مراسم در جمع مردم حضور داشتم ولی ...
هرگز حدیث حاضر غایب شنیده ای؟ ... جسمم میان جمع و دلم جای دیگر است!
البته به حرف های آقا هم خوب گوش دادم ...
ولی واقعا هنوز توی حال و هوای اون چند ثانیه ی رویایی بودم ...
... ثانیه های رویایی